اجرا : گروه سوپر اسکوپ
زورو (Zorro) شخصیتی داستانی است که جانستون مککالی در سال ۱۹۱۹ خلق کرد. فیلم و کتابهای زیادی از آن تا بحال منتشر شدهاست. زورو که در زبان اسپانیایی معنای روباه دارد، نام هویت مخفیِ دون دیگو د لا وگا است، نجیبزادهای که در دوران سلطهٔ اسپانیا بر کالیفرنیا زندگی میکند.
داستان دوندیه گو دلاوگا – اشراف زادهای که دلش با فقرا بود- اولین بار در سال ۱۹۱۹ توسط جانستون مک کولی (کمیک نویس آمریکایی) تعریف شد. در ۲۸ نوامبر ۱۹۲۰ توسط داگلاس فربنکس (ستارهٔ سینمای صامت) روی پرده جان گرفت و از آن سال تا به حال زورو اسطوره ماندهاست.
ایزابل آلنده، نویسندهٔ منزوی و روشنفکر نیز طوری از این داستان تاثیر گرفت که ۴ ماه از عمرش را صرف یادگیری شمشیر بازی کرد تابتواند هجدهمین روایت از داستان این شمشیر زن افسانهای را باز نویسی کند.
دون دیه گو در کالفرنیای دههی۱۷۹۰ زندگی میکند؛ زمانیکه این قسمت از آمریکا متعلق به مکزیک و خود مکزیک هم مستعمرهٔ اسپانیا بودهاست. دون دیه گو اصلیتی اندلسی دارد و یک برادر خواندهٔ کوچک به نام برنارد (که در بعضی نسخهها تبدیل به نوکر لال و وفادار او شد) و یک اسب سیاه و تیزتک به اسم تورنادو و نامزدی به نام لولیتا بولیدو دارد. او بافرمانده کالیفرنیا، پدرو فاگس (این شخصیتی واقعی در تاریخ است) مبارزه میکند.
نویسنده : بیژن مفید
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.
عشق ، پلنگی ست که در رگ هایم می دود. پلنگی که می خواهد تا خدا خیز بردارد.
من این پلنگ را قلاده نمی بندم و رامش نمی کنم. حتی اگر قفس تنم را بشکند.
خدا ماه است و این پلنگ می خواهد تا ماه بپرد.حکایت پلنگ و ماه عجب ناممکن است. اما هر چه ناممکن تر است، زیباتر است.
پلنگ عشق به هوای گرفتن ماه است که به آسمان جست می زند؛ اما هزار هزار هزار فرسنگ مانده به ماه می افتد. دره های جهان پر از پلنگان مرده است که هرگز پنجه شان به آسمان نرسیده است.
خدا اما پرش پلنگ عشق را اندازه می گیرد، نه رسیدن اش را .
و پلنگان می دانند که خدا پلنگی را دوست تر دارد که دورتر می پرد!
نویسنده : صادق هدایت
داستان آبجی خانم عنوان و شخصیت اصلی یکی از از داستان های رئالیستی ( رئالیستی انتقادی) صادق هدایت و قصه دختری است که به سبب زشت بودنش هرگز موفق نمی شود خواستگار پیدا کند و سرانجام دست به خودکشی می زند. آبجی خانم دختری است، بلند بالا و لاغر و گندم گون و با لب های کلفت و موهای مشکی و در کل زشت.
بر عکس خواهر کوچک او. ماهرخ ، دختری است با قدی کوتاه ، سفید ، بینی کوچک ، چشمانی گیرا و خوشرو همین موضوع باعث می شود که برای ماهرخ به زودی خواستگار بیاید و آبجی خانم خجالت زده و افسرده مورد طعن و سرزنش مادر و اطرافیان خود قرار گیرد. داستان در یک فضای بسته و فقیرانه که از نظر هدایت تمام بدبختی ها از آن سرچشمه می گیرد اتفاق می افتد: “ پدرخانواده بناست عباس نامزد ماهرخ، از طبقه پایین اجتماع است و جهیزیه ماهرخ که کلفتی یک خانواده را می کند یک سماور قدیمی است با یک چارقد و یک تنبان
نویسنده : فروغ فرخزاد
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
.
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم